محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

محیا فرشته دوست داشتنی ما

سلام زندگی

1392/3/21 16:50
نویسنده : مامان محیا
319 بازدید
اشتراک گذاری

دختر نازنینم:

میخواهم از روز میلادت بگویم، روزی که هیچ وقت از خاطر من و بابای نازنینت نمی رود. همه سونوگرافی ها حکایت از این داشت که دخترم روز اول یا دوم بهمن بدنیا می آید. ولی سونو اخری که سه بعدی بود ، حاکی از این بود که تا5 بهمن باید صبر کنیم . دوشنبه دوم بهمن 91 بود ...

 

اون روز صبح مثل همیشه از خواب بلند شدم صبحانه بابایی رو آماده کردم وقتی بابایی راهی سرکار شد دوباره خوابیدم صبحانه رو نخوردم آخه این سونو آخری حسابی منو ترسونده بود که نوزاد شما نسبتا درشته و برای اینکه زایمان راحتتری داشته باشیم نباید بزرگتر بشه شب قبلش هم خونه مامانی ها کله پاچه خورده بودم. ساعت حول و هوش 1:30 بود تلویزیون داشت تکرار برنامه هفت ترانه را پخش میکرد. وسط برنامه همیشه یه سلامی به امام رضا(ع) می داد خیلی استرس داشتم اون روز آغاز امامت امام زمان بود با خودم گفتم جه حیف شد که دخترم امروز که عیده دنیا نیومد غافل از اینکه تقدیر جور دیگری رقم خورده بود. من هم عرض ادبی به امام رضا(ع) کردم و از او خواستم تا کمکم کند تا به راحتی دخترم بدنیا بیاید. بعد از چند لحظه درد شدیدی رو در کمرم احساس کردم با خاله فاطمه تماس گرفتم گفت سریع خودتو به دکتر برسون با حسینم هم تماس گرفتم قرار شد ساعت 3ونیم که برگشت به مطب دکتر یریم. با اینکه درد نسبتاً زیادی داشتم خونه رو مرتب کردم و نمازمو خوندم دردم بیشتر شد دوباره با حسینم تماس گرفتم و از او خواستم تا سریعتر خودشو برسونه نزدیک خونه بود باهم به بیمارستان رفتیم بعد از اینکه ماما منو معاینه کرد گفت باید بستری بشم با حسینم خداحافظی کردم و از او خواستم تا تو بدنیا نیومدی به مادرم چیزی نگوید. ساعت 3و نیم بستری شدم و تا 5و نیم درد کشیدم بعد متوجه شدم که دارن منو به اتاق عمل می برن اخه دختر نازم یه کارایی کرده بود که مجبور شدن با سزارین بدنیا بیارنش. از اتاق عمل چیز زیادی یادم نیست دکتر کریمی که اومد خیالم راحت شدو من بیهوش کامل شدم. ساعت 8 بود که احساس کردم منو دارن روی تخت دیگری میگذارن خیلی خسته بودم و میخواستم دوباره بخوابم تلفن اتاقم زنگ خورد خاله فاطمه بود به او گفتم که حالم خوبه فقط میخوام چند ساعتی رو بخوابم آخه هنوز کاملا به هوش نیومده بودم ساعت 11 شب بود که باز تلفن اتاقم زنگ خورد از بخش NICU بودن میخواستن اگه هوش اومدم تو رو بیارن بعد از چند لحظه تو رو آوردن باورم نمیشد که من مادر شدم... عاشقانه در آغوشت گرفتم و تو با احساس ترین جرعه های شیر را با مکیدنت وارد کامت کردی.

این عکسو بابا هنگام ملاقاتی تو بخش NICU ازت گرفته و عمه فرزانه با سلیقه خودش به این قشنگی دراورده.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

1
26 شهریور 92 11:01
1
26 شهریور 92 11:02
هورا
12
26 شهریور 92 11:03
هورا
12
26 شهریور 92 12:31