شیرین ترین دختر دنیا
سلام شیرین ترین دختر دنیا
با کلی خبر اومدم
نمیدونم از کجا شروع کنم
اول از شیطونی هات میگم که حسابی کلافه ام کردی آخه چند روزیه که علاوه بر سینه خیز رفتن ،چهار دست و پا هم میری البته زود خسته میشی و وسط راه نفست بند میاد
قربون اون نفسات برم مامان که بعضی موقع ها تو روروئک هم نفس کم میاری و خسته میشی
محیا در جستجوی مامان
به راحتی میتونی بشینی و با اسباب بازیهات بازی کنی. دست زدنات که نگو همه عاشقشند
این مکعب های رنگی رو بابایی به مناسبت روز دختر واست گرفته خیلی دوستشون داری و کلی باهاشون بازی میکنی این مکعب ها ویژگی های زیر را دارن:
- تقویت عضلات کوچک دست
- پرورش قوه خلاقیت
- آشنایی و شناخت رنگها
- تمرین تمرکز
از دندون هم که خبری نیست چندروزی ابریزش بینی داشتی و مرتب آب دهانت میومد که من و بابایی فکر کردیم داری دندون در میاری و همه نق زدنات هم به حساب اون میذاشتیم اما به قول خودمون جلوی فامیل کله شدیم و خبری از دندون نشد.
اینقدر این روزا شیرین شدی که بابایی دیشب بهم گفت شیرین ترین دختر دنیا، دختر ماست وای که چه ذوقی کردم واقعاً بامزه و دوشت داشتنی شدی عسلم به خاطر همین تصمیم گرفتم اسم این پستو شیرین ترین دختر دنیا بذارم اینقدر بلا شدی که وقتی داری گریه میکنی (البته بدون دلیل) و من با عصبانی صدات میکنم سریع میخندی و جو رو عوض میکنی الهی مادر فدات بشه چرا حرص مامانو در میاری نمیدونی مامانی نمیتونه اشکاتو ببینه و اونوقت دخترم الکی گریه میکنی
تا دیر نشده برم سراغ خبرا
البته چون خبرا زیادن اونا رو تو ادامه مطلب گفتم
پس بفرمایید ادامه مطلب...
اول از همه اینکه مامانی و اقاجون و عمه و عمو مهدی و خانمش از مسافرت برگشتند و واسمون کلی سوغات اوردند و حسابی ما رو شرمنده کردند. واسه محیاجونم سه دست لباس که یکی از یکی قشنگتر زن عمو حمیده هم یه لباس شیک واست اورده که البته هنوز اندازت نیست و گذاشتم واسه یکسالگیت.
دوشنبه 11شهریور عموحسینم و خانوادش از کربلا اومدن و ما یه شب شام مهمونشون بودیم . که اوناهم یه گل سر قشنگ واسه قند عسلم اوردن که متاسفانه این گل سر با بقیه گل سرهای دخترم داره خاک میخوره
پس عزیزم کی میخواد این موهای خوشکلت بزرگ بشن
چهارشنبه 13 شهریور خبر رسید که خاله ص
دیقه (خاله مامانی من) در سن 84 فوت کرده خیلی ناراحت شدم . اخه پیرزن تنهایی بود و فرزندی نداشت فقط یه پرستار داشت که از اون نگهداری میکرد.
چندسال پیش که کلاس زبان میرفتم چون نزدیک خونش بود بهش سر میزدم ولی از وقتی سرکار میرفتم متأسفانه زیاد نمیتونستم پیشش برم. آخرین بار که بهش سر زدم تو اردیبهشت 91 بود که هنوز خبرنداشتم محیا رو حامله ام. محیا که بدنیا اومد میخواستم با محیا جونم یه روز بهش سر بزنم که ...
وااااااااای ی ی که چقدر زود دیر میشود
همون روزا بود که فهمیدم مرخصی زایمان کماکان 6 ماه ست و هنوز به تأمین اجتماعی ابلاغ نشده. متأسفانه من 45 روز غیبت خوردم. آخه این که رسمش نیست تلویزیون میگه 9ماه شده ولی عملاً 6 ماهه اجرا میشه این طرح در بعضی استانها 9ماهه اجرا مشه ولی در بعضی دیگه نه!!!!!!
خلاصه یه فرصت 15 روزه گرفتم تا یه مهد واسه محیاجونم پیدا کنم. خلاصه یه روز صبح با حسینم به چند مهد سر زدیم و بالاخره مهد خاطره رو انتخاب کردیم. ولی تو اتاق شیرخوار یه نفر پرستار بود با تقریباً 8 تا بچه.
حسینم که از همون اول ساز مخالف میزد و میگفت بی خیال کار شو ولی من نمیتونم ازش بگذرم. در اخر تصمیم گرفتیم یه چند ماه مرخصی بدون حقوق بگیریم تا محیا حداقل یکساله بشه
الان منتظر جواب از محل کارم. امیدوارم تو پست بعدی با خبرای خوشحال کننده ای بیام.
راستی خاله فاطمه و انسیه جون و امیرضا با بابشون امروز صبح از مشهد برگشتن. بیچاره ها دیروز در برگشت از مشهد روز پرماجرایی رو پشت سر گذاشتن که خداروشکر همه سالمند و بخیر گذشت. قراره امروز اگه خد ا بخواد بریم دیدنیشون قول میدم در پست بعدی شرح حادثه را براتون تعریف کنم.