دنیای این روزهای من..
یه خبر خوش
یکشنبه 7مهر به فاصله دو دقیقه برادرزاده های من بدنیا اومدند. خوشبختانه دوقلوها هردو سالمند قبلاً هم، دوبار عمه شده بودم ، مهسا و ثنا دخترای دایی بزرگی محیاجون هستن اسم برادرزاده های جدیدم هنوز قطعی نشده ولی به احتمال زیاد میثم و مسعود بذارن. بزرگ کردن دوقلو واقعاً کار سختیه و خدا به داداشم و خانمش صبر بده
این عکس دوقلوها ، درست سه ساعت بعد از تولد
این روزها حال مامانی زیاد خوش نیست با اینکه اتفاقات خوبی تو این چند روز افتاد ولی ته دلم یه غم بزرگه که یه لحظه هم نمیتونم بهش به فکر نکنم قرار بود پست جدید رو با خبرهای خوش شروع کنم ولی امروز شرایظ به گونه ای پیش رفت که مجبورم ...
بالاخره مرخصی من هم تموم شد و من هم باید مثل بقیه مادرهای شاغل به سرکار برم. قرار بود تا یکسالگی دخترم مرخصی بدون حقوق بگیرم که متأسفانه موافقت نشد. الان واقعاً کلافه ام. نمیدونم چکار کنم این چندوقت خیلی با خودم کلنجار رفتم تا راضی بشم تو رو به مهد بفرستم ولی بابایی هیچ جور راضی نمیشه و مخالف سرسخت مهده. نمیدونم چرا نسبت به مهد دید منفی داره میگه از کارت صرف نظر کن واقعاً موندم چکار کنم از همین جا از همه دوستان خواهش میکنم که در قسمت نظرات منو راهنمایی کنن که بتونم یه تصمیم درست بگیرم.
همش فکرمیکنم که دارم در حق دخترم ظلم میکنم. کاش محیاجون میتونستی حرف بزنی و به مامانی بگی که دوست داری مامانی بیرون کار کنه یا نه؟
کلاً از محیط شلوغ خوشت میاد و بچه ها رو خیلی دوست داری فکر میکنم محیط مهد میتونه با روحیت سازگار باشه
اما میخوام از شیطونی هات بگم که با اینکه خیلی خسته ام میکنه ولی فوق العاده شیرینه به راحتی میتونی چهار دست و پا بری و به همه جای خونه سرک میکشی تا وقتی تلویزیون روشنه جلوی میز tv می ایستی و با صدای بلند اَ دَ اَ دَ میگی خسته که میشی میری سراغ شومینه و با نسوزهای شومینه بازی میکنی
عاشق پله ای هستی که ورودی اتاق خوابمونه. اینم مدارکش
در حیاط هم باید قفل باشه آخه وقتی در حیاط بازه سریع به طرف حیاط میری
موقع آشپزی هم مدام دنبال من میای و یه چیزهایی میگی و خسته هم نمیشی !!!من نمیدونم اینهمه انرژی رو از کجا میاری؟؟؟
سوار روروئک هم که هستی باز دست از شیطونی هات برنمیداری مدام روکش اُپن آشپزخونه و رو میزی رو میکشی و من باید مواظب باشم تا خدای نکرده گلدون روش رو سرت نخوره
وااااااااااااااااااای یه لحظه هم نمیشه چشم ازت برداشت یه موقع هایی که میبینم ساکتی و من حسابی درگیر کارهای خونه ام مببنیم ای دل غافل خانم یه چیزی رو از رو فرش برداشته و داره میخوره......
اینقدر این شیطونی هات زیاد شده که واقعاً نمیداره من به کارهام برسم یه موضوع دیگه اینکه از جاروبرقی خیلی میترسی و من جرأت نمیکنم دوتایی که هستیم جاروبرقی رو روشن کنم دیروز بعد از یه ماه موفق شدم آشپزخونه رو جارو بزنم البته شما با ترس بغل بابایی بودی و چشم از جارو برنمیداشتی
راستی بیست روز دیگه یعنی همزمان با عید غدیر عروسی عمو مهدی محیاجونه و من هنوز نتونستم واسه خودمو و محیاجون لباس تهیه کنم اصلاً وقت نمیکنم خرید برم (قابل توجه خاله الهام که اصلاً خرید نمیره یا اگه میره اصلاً چیزی نمیخره)
ولی دوشنبه شب با بابایی بالاخره عزممون رو جزم کردیم تا با پول کادوهایی که واسه تولد محیاجون جمع شده یه پلاک طلا و زنجیر بخریم خلاصه بعد از کلی جستجو یه مدال و زنجبر گرفتیم که به نظرم خیلی خوشکله عکسشم تو ادامه مطلب گذاشتم. امیدوارم تو هم ازش خوشت بیاد
دست بابایی هم درد نکنه که حسابی غافلگیرمون کرد. آخه قرار بود فقط یه زنجیر بگیریم ولی با این کارش سنگ تموم گذاشت و شرمندمون کرد. اینم تشکر محیا جون از بهترین بابای دنیا
این مدت زیاد نتونستم بیام نت و عکساتو بذارم برای همین عکسهای هفته های پیش هم اینجا میذارم
این عکس خونه خاله فاطمه است که از مشهد برگشته بودند و این دست بند هم خاله با یه لباس و شلوار واست سوغات آورده بودند. دستت درد نکنه خاله امیدوارم بتونم جبران کنم.
از اونجایی که بابایی عاشق گیتاره و وقتی گیتار میزنه تو خیلی خوشت میاد ، عمه فرزانه این گیتار قشنگو رو که برای بچهگیهای خودشه به تو داده. این گیتار علاوه بر ظاهر قشنگش ، موزیکاله و چراغاش هم روشن و خاموش میشه دست گلت درد نکته عمه جون
این عکس هم که مربوط به امروز صبحه ، تقدیم به خاله الهام گلمون که پیشنهاد داده بود با گل سرت یه عکس بذارم. الهام جون ممنون که با نظراتت به ما لطف میکنی امیدوارم همیشه سایه پرمهرت بالای سر محیاجون باشه