چهارده ماهگی عسلم و سال تحویل93
سلام دوستان عزیزم. سال نو رو به همه شما نازنینان تبریک میگم. هر آنچه نزد خدای مهربانم بهترین است را در سال جدید برایتان ارزومندم.
سالی که گذشت تجربه ای بس ناگفتنی برای من بود. در این سال دوستانی یافتم که ندیده نگران حالشان میشوم با شادیشان ،خوشحال و با اندوهشان غمگین می شوم. آموختم که فاصله ها هیچ گاه مانعی برای دوستی ها نبوده و انگار دوستی ها پایدارتر است.
و اما یکسال با تمام خوشی و ناخوشی هایش گذشت. ممنونم از خدای مهربانم که باز ما را شرمنده الطاف بی کرانش کرد. عاشقانه می پرستمت یگانه معبودم.
و اما...
دختر نازنینم و اینک دومین بهار عمرت را تجربه میکنی شیرین زبونم این قدر بزرگ شدی که مامانی که باهات درد دل میکنه خوب به حرفام گوش میدی و یه چیزهایی میگی. هفته پیش یکشنبه شب درست همین حوالی بود که برای یک دقیقه روی پاهای کوچکت ایستادی و اولین قدم های زندگیت رو برداشتی وای که چه لذتی من و بابایی بردیم ...
دخترکم ممنونم که موقع شیر خوردن نگاهم میکنی،ممنوم که مرا با اسم صدا میکنی ... وای اگر بدانی که تا کجا عاشقت هستم.
و اما در روزهای پایانی سال، دوست نازنینم خاله محیاجونم(خاله رضیه مربی مهد کودک محیا) پدر بزرگوارش را از دست داد.
خاله رضیه عزیزم ،غم از دست دادن پدر صبری میخواهد عظیم، ولی در برابر تقدیر حضرت پروردگار چاره ای جز تسلیم نیست. برای شما و خانواده محترمت صبرو شکیبایی و برای پدر نازنینت رحمت و مغفرت را از خدای بزرگ خواستارم. امیدوارم که سایه همه پدر مادرها بالای سر بچه هاشون باشه و هیچ طفلی داغ پدر مادرشو نبینه
و اما..امسال سال تحویل مثل سال گذشته خونه مامان بزرگ و پدربزرگ بابایی محیا بودیم چندتایی عکس گرفتیم که تو گوشی عمه فرزانه است و الان مسافرته به محض اینکه برگشت عکسا رو میگیرم و تو وبلاگ میذارم
بالاخره تحته شاسی دخترم اماده شد اما مابقی تا اخر تعطیلات نوروز اماده میشه از تمام دوستان پوزش میخوام قول میدم در اولین فرصت عکسا رو آپلود کنم.
اما عکسای جدید محیا در روزهای پایانی سال:
یه شب که واسه خرید عید با بابایی رفته بودیم خیلی خسته شدیم و واسه شام به یک رستوران رفتیم این عکسا رو تو رستوران ازت گرفتم
وقتی میگم دماغت رو پاک کن خودت این شکلی دماغت رو تمیز میکنی
دخترم دیگه خسته شده بود و خوابش میومد و خوشش نمیومد مامانی ازش عکس بگیره، باشه گلم دیگه ازت عکس نمیگیرم
محیا: پس کی این شامو میارن؟؟؟ اگه تا دو دقیقه دیگه نیارن همه این دستمالو میریزم بیرون!!!
یه شب هم محیا روبردیم شهر بازی ستاره که خیلی خوشش اومد البته بیشتر فیلم گرفتیم اگه بتونم فیلم ها رو هم آپلود میکنم از عکسا و فیلم ها مشخصه که خیلی به دخترم خوش گذشته
امسال (سال93) چون سال اسبه یه عکس هم با اسب شهر بازی گرفتیم
یه روز هم تنهایی با بابایی رفته بودی پارک نزدیک خونمون