نفسم ...شانزدهمین ماهگردت مبارک
سلام به دوستان خوبم اولاً عید مبعث رو به همتون تبریک میگم دوماً به عسلم شانزدهمین ماهگردت رو تبریک میگم چقدر زود برزگ شدی چند روز پیش به بابایی گفتم دوست ندارم محیا بزرگتر بشه دوست دارم همین جوری بمونی از بس بامزه جیگرم اخه فکرمیکنم دلم واسه بچگی هات تنگ میشه اینقدر این روزا به سرعت برق و باد میگذره که جداً وقت نمیکنم بیام وبلاگت
از همین جا از همه دوستان معذرت میخوام واز همه اونایی که تو این مدت جویای احوالمون بودن تشکر میکنم مخصوصاً لی لی مامان اواجونم، الهام مامان محیا بانو ، دوست همشهری خودم مامان حلماو ..که تو این مدت منو شرمنده کردن امیدوارم یه روز محبت هاشونو جبران کنم.
اما بریم سراغ محیاجونم که هفته ای که گذشت هفته سختی واسش بود آخه نهمین مرواریدش هم جوونه زد البته الان 8تا دوندون جلو داره و این نهمی هم که دندون آسیاب اول سمت چپ فک بالایی هستش ، چند روز تب داشتی و مدام بهونه می گرفتی فقط میخواستی بغل خودم باشی خلاصه یاد دورانی افتادم که کولیک داشتی خداروشکر که به خیر گذشت دو روزه که بهتر شدی.
اما بریم سراغ عکسهای این ماه:
بعد از اینکه از مشهد برگشتیم تصمیم گرفتیم یه دوچرخه واست بخریم آخه دختر همسایمون به نام هستی السادات عصرها تو کوچه دوچرخه سواری میکرد که وقتی شما دیدی خیلی خوشت اومد اینم از دوچرخه ای که بابایی واست خرید:
ادامه عکسها در ادامه مطالب
البته یادم رفت بگم موهاتم این روزا خیلی بزرگ شده بود و با گرمایی که یزد داره تقریباً باید هر روز حمومت میکردم خلاصه دو روز قبل از تولد حضرت علی(ع) بردمت آرایشگاه و موهاتو کوتاه کردیم که از عکسها هم مشخصه
این عکسها هم با دوچرخه هستی السادات گرفتیم البته خودش داد سوار بشی اما واست بزرگه آخه هستی السادات حدوداً 5سالشه
این لباس خوشکل عروسکی هم مشهد واست خریدیم که خیلی بهت میاد و خیلی دوسش داری و هرجا میریم میخوای اینو بپوشی این عکس هم برای شبی که عمو حاجی من با خانمش و پسرش که از کربلا برگشته بودن و ما به خونشون رفته بودیم که اونجا هم خیلی اذیت کردی که زود برگشتیم خونه مامان من