خاطره دومين سفر محيا در پانزدهمين ماهگرد
سلام
دختر عزيزم الان كه دارم اين مطلبو مي نويسم سر كارم . دوست داشتم الان پيشت باشم آخه با گريه ازت جدا شدم. خيلي جلوي خودمو گرفتم كه گريه نكنم . امروز صبح و بعدازظهر بايد سركار باشم. گفتم بيام خاطرهاش رو بنوسيم شايد يه كم آرامش بگيرم. از طرف ديگه يه بحثي تو خونه بين من و بابايي پيش اومده كه دوست ندارم مطرحش كنم اميدوارم به خير بگذره.
اما امروز ميخوام از خاطره دومين مسافرت با نازنينم بگم. يكشنبه اول ارديبهشت با بابا و مامان من راهي مشهدالرضا شديم. تو راه خيلي دختر خوبي بودي و اولش كه با ماماني بازي ميكردي و كلي ذوق كرده بودي ولي زود خواب رفتي و كل مسير تا طبس رو خواب بودي. قبلاً تو ماشين هم اذيت ميكردي و من همه اش اضطراب داشتم كه نكنه تو راه اذيت كني و خواب نري كه خداروشكر راحت خوابيدي . بين راه امامزاده طبس توقف كرديم شامو همونجا خورديم و تو صحن امامزاده خوابيديم. اما محيا كه خواباشو تو ماشين كرده بود نذاشت من بخوابم و من و مامان مجبور شديم بريم داخل امامزاده . تو مامزاده هم به خاطر نور زياد اصلاً خواب نرفتي و دوست داشتي همه اش راه بري . خلاصه تا ساعت 4صبح بيدار بودي خلاصه ساعت 5 صبح بعداز نماز صبح راه افتاديم و تو باز خوابيدي تا ساعت12 كه به مشهد رسيديم. خلاصه ساعت 1 ظهر بود كه رسيديم هتل بهاران. جاي نسبتاً كوچكي بود و لي خداييش تميز و شيك بود. دو روز اول نميدونم چي شده بود كه فقط ميخواستي بغل من باشي و لب به غذا نميزدي. حتي نذاشتي من يه ركعت نماز زيارت بخونم . دستام خيلي درد گرفته بود. بابايي هم كه ميخواست بغلت كنه قبول نميكردي خلاصه خيلي خسته شده بودم. ,تا روز سوم كه ساعت 10 صبح مي خواستيم بريم حرم به دليل اينكه تو شب فقط شير ميخوردي نتونسته بودم اين چند روز بخوابم خيلي خوابم ميومد قرار شد بابا و مامان تنهايي رفتن حرم و ما مونديم تا يه كم استراحت كنيم كه بابايي يهو منو صدا كرد و گفت خانم بدو بيا ببين محيا چهارتا دندون دراورده درست بود تو اين چند روز محيا جونم 4تا دندون دراورده بود. فهميدم تمام اون بيقراري هات به خاطر دندون بود. روز بعد اشتهات هم بهتر شد.
اما از شيطوني هات بگم . آرزو داشتم راه افتادنت رو هر چي زودتر ببينم آخه نسبت به هم سنات يه كم دير راه افتادي ولي اين چند روز كه مسافرت بوديم حسابي از راه رفتن خسته شده بودم . اخه ميخواستي خودت راه بري اجازه نمي دادي من دستت رو بگيرم. منم از ترس اينكه زمين بخوري نمي تونستوم ولت كنم . آخه كف همه صحن ها سنگ بود . خلاصه حسابي تو صحن ها واسه خودت خوش ميگذروندي .
اینجا هم دو تا دوست پیدا کردی که تا دیدی دارن پف فیل میخورن میخواستی
بالاخره موفق شدی ازشون بگیری .... واقعاً که... نمیدونم این رفتارها رو از کجا یاد گرفتی ؟؟؟
اميدوارم اقا امام رضا(ع) دوباره ما رو بطلبه آخه نتونستم اونجور كه ميخوام زيارت كنم. خلاصه سفر خوبي بود به مامان و بابام هم خيلي خوش گذشت كلي هم سوغات خريدن. بعد از مشهد ميخواستيم بريم شمال كه به دلايلي جور نشد و صبح جمعه به طرف يزد حركت كرديم.
متاسفانه زیاد نتونستم عکس بگبربم آخه خیلی اذیت میکردی اما از شیطونی هات تا دلت بخوادفیلم گرفتیم که سر فرصت اپلود میکنم و تو وبلاگ میدارم
اونجا واسه همه دوستان وبلاگي هم دعا كردم ايشاا... قسمت بشه همگي دسته جمعي با فرشته هامون به زيارت بريم.
اما يه خبر اينكه متاسفانه وقتي به يزد رسيديم يه خبر بدي شنيديم كه همه مارو ناراحت كرد. ماجرا از اين قرار بود كه يك راننده تاكسي كه همشهري ما بود و ما ايشون رو مي شناختيم توسط يه فرد غير بومي كه به عنوان مسافر سوار كرده بوده به صورت خيلي وحشتناك به قتل رسونده. اميدوارم خدا به خانواده اش صبر بده البته ايشون رو جز شهدا به حساب كردن .
اما بريم سراغ خبرهاي خوش
يه خبر خوش اينكه پرستار محيا يعني خاله رضيه هم بالاخره ازدواج كرد و هفته پيش مراسم عقدش بود خيي از اين خبر خوشحال شدم ايشاا... خوشبخت بشه الحق و الانصاف پرستار خوبيه و خيلي به گردن من حق داره
خبر خوش ديگه اينکه نوه عموم فاطمه هم 3 ارديبهشت بدنيا اومد .شيما دختر همکارم و سهيل نوه دايي بابا هم تو همين ماه بدنيا اومدند. تولدتون مبارک فرشته هاي نازنين بازهم دعا ميکنم قدم هاي کوچولوشون واسه خانواده هاشون خوش و يمن و با برکت باشه