و خدایی که در این نزدیکیست...
فرشته مامان روز به روز داره بزرگتر میشه این روزها چه شیطنت هایی میکنه...
یاد گرفته بابا میگه البته معنیشو نمیدونه فقط وقتی عصبانی میشه پشت سرهم و بدون مکث همش میگه بابابابابا
هنوز نمی تونی سینه خیز بری ولی با چرخش هایی که انجام میدی کلی مسافت طی میکنی
عاشق موبایل و ریموت تلویزیون و سیم لب تاپی و این وسایلو به اسباب بازیهات ترجیح میدی
بالیدنت را با عشق به تماشا نشسته ایم نازنینم
و اما..
در این200 روز چه روزهای شادی رو باهم داشتیم اتفاقات تلخ و شیرینی رو در کنارت تجربه کردم ولی از همه بدتر دیروز صبح(سه شنبه 15 مرداد) تلخ ترین اتفاق رو با هم تجربه کردیم البته مقصر اصلی کسی جز خود من نیست..
این روزها که ماه رمضانه ما یکسره تا سحر بیداریم و صبح ها من و دخترم تا ساعت 11 صبح می خوابیم
اون روز بعد از اینکه بابایی به سر کار رفت بغلت کردم که بهت شیر بدم تا دوباره بخوابی ولی تو بیقراری میکردی بعد از مدتی اروم شدی و داشتی با خودت بازی میکردی من هم که منتظر فرصت بودم تا دوباره بخوابم . غرق خواب بودم که یهو صدایی منو از خواب بیدار کرد. و تو با صدای بلند شروع کردی به گریه کردن بله دخترم از روی تخت به زمین خورده بود سریع بغلت کردم نوازشت کردم ولی تو آروم نمیشدی خیلی هول کرده بودم تمام بدنم میلرزید به موبایل حسینم زنگ زدم و ماجرا را گفتم و قرار شد سریع به خونه بیاد که خدا روشکر تو آروم شدی و وقتی بابا رو دیدی شروع کردی به خندیدن..
همون لحظه خدا رو شکر کردم که تو سالمی
محبوب مهربانم سپاس
سپاس به خاطر این همه لطفی که در حق من کردی با چه زبانی بستایم تو را ای مهربانترین
زیبای خفته من