محیای ریزه میزه غصه رو دور میریزه
سلام قبل از هرچیز از همه دوستان عذرخواهی میکنم. این قدر این ماه سرم شلوغ بود که واقعاً نتونستم بیام پست جدید بذارم. از طرف دیگه اینترنت خونمون هم تعرفه اش خیلی بالا بود . اعتبارش که تموم شد همسری یه تعرفه جدید گرفت و چند روزی طول کشید تا راه بیفته
کلی اتفاق تو این ماه افتاد. مجبورم تو چند پست مطالب رو بذارم.
از همه دوستان از جمله الهام خانم و فاطمه خانم مامانای دو محیای گلمون و مامان حلما و مهدیه جون تشکر میکنم که تو این مدت ما رو فراموش نکردند و به ما سر زدند.
تا دیر نشده بریم سر اصل مطلب
خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم برای برگشت به سر کار، تصمیم نهایی رو گرفتم . بعد از اینکه محل کارم با مرخصی بدون حقوق موافقت نکردند، تصمیم گرفتم محیا رو به مهد ببرم. یه روز با محیا به مهد خاطره رفتم جای بدی نبود ولی با مهدی که من قبل از ماه مهر دیده بودم خیلی فرق داشت. هم مربیشون عوض شده بود و هم تعداد بچه ها خیلی زیاد بود. اصلاٌ خوشم نیومد. یه روز دیگه هم رفتم و همونجا تصمیم گرفتم که دیگه به سر کار نرم. خیلی گریه ام گرفته بود حالم زیاد خوب نبود. خونه که اومدم خواهرم کوچیکم که با شوهرش به مشهد رفته بودند بهم زنگ زد نتونستم باهاش حرف بزنم فقط ازش خواستم که واسم دعا کنه و هر چیزی که به صلاح محیاو خودمه شرایطش فراهم بشه.
روز بعد با محیا به مهد نسیم رفتم . جاش زیاد تعریفی نداشت ولی برای زیر یکسال خیلی مناسب بود. آخه فقط 5 تا کودک زیر یکسال داشت با مربی و یه خدمه. مربیش هم همسن خودمه که خیلی خانم خوشگل و مرتبیه 9 سال سابقه کار در مهدکودک داره خلاصه به دلم نشست و تصمیم گرفتم محیا رو اونجا بذارم. از چهارشنبه 17 مهر هم کارمو شروع کردم. الان یک ماهه که هر روز صبح ساعت 7 با بابایی و محیاجون میریم سرکار وو من و محیا ساعت 1و نیم میاییم خونه. خداروشکر خیلی زود با مربیش و مهد خو گرفت. باورم نمیشد آخه تاقبل از اون من و محیا بیشتر از دو ساعت از هم دور نبودیم.
روزای اول که میخواستم محیا رو بذارم مهد ، وقتی میخواستیم بخوابیم من و بابایی نگامون به محیا بود انگار که داریم گناهی مرتکب میشیم. خیلی برای هردومون سخت بود. با خودم میگفتم چطور محیا رو صبح از خواب بیدار کنم؟ ولی خداروشکر روزای اول خود محیا از خواب بیدار میشد و کلی ذوق میکرد که سوار ماشین شده. الههی مامانی قربون اون چشای خوشکلت بره
محیاجونم مامانی خوب میدونه که دخترش وقتی از خواب بیدار میشه یه کم بغض داره و منتطره تا مامانی باهاش حرف بزنه و دخترشو بخندونه. ولی عزیزم عوضش تو مهد 4تا دیگه دختر خوشکل هم کنارتند که یه کم از خودت بزرگترن با یه خاله مهربون. امیدوارم تو مهد اونقدر بهت خوش بگذره که جای خالی مامانی و بابایی رو حس نکنی ......