محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

محیا فرشته دوست داشتنی ما

اندراحوالات دهمین ماهگرد عسلم

1392/9/7 3:10
نویسنده : مامان محیا
426 بازدید
اشتراک گذاری

 شیرینی زندگیم

                          

ده ماهگیت مبارک

 

الان که دارم این مطلبو می نویسم تو در خواب نازی عزیزم.

گنجشکک مامان میدونم این چند روز خیلی بهت سخت گذشت. ولی عوضش هم مامانی حسابی آبدیده شد هم دخترم خودش رو برای روزهای سخت زندگی آماده کرد.

جمعه شب یکم آذر وقتی از خونه مامانی من برگشتیم حالت زیاد خوب نبود. اونجا هم خیلی بیقراری میکردی خونه که اومدیم خوابیدی ولی مدام از خواب بیدار میشدی و گریه میکردی. به پیشنهاد بابایی بهت شربت هیدروکسی زین دادیم اخه فکر میکردم برا دندوناته. آروم شدی و خوابیدی

حدوداً بیست روز پیش بود که اولین مروارید سفیدت جوونه زد چند روز بعدش هم دومی شروع کرد به جوونه زدن. اینقدر این ماه بهت سخت گذشت که اصلاً وقت نکردم بیام وبلاگتو اپ کنم و این خبر خوشو به همه بدم.

 

                                      

 

خلاصه اون شب میخواستم بیام وبلاگت و دهمین ماهگردتو تبریک بگم ولی نی نی وبلاگ باز نکرد . گرفتم خولبیدم ولی باز از بیقراری هات نتونستم خواب برم. نزدیک اذان صبح پاشدم دیدم داری از تب می سوزی بابایی رو صدا کردم لباساتو کم کردم پوشکتو عوض کردم شیافت کرم استامینوفن بهت دادم خلاصه هرکاری تونستم کردم ولی هیج جوری تبت پایین نیومد . دلم نیومد برم سرکار. بابایی که رفت سرکار فقط گفت اگه حالت بدتر شد باهاش تماس بگیرم. خلاصه خوابیدی ولی همچنان تب داشتی ساعت حول و هوش 9 بود با خاله تماس گرفتم و گفتم حال خوبی نداری گفت پاشویت کنم از خواب بیدارت کردم دست و روتو شستم پاهاتو شستم ولی انگار نه انگار این تبه نمیخواست قطع بشه خلاصه حول و هوش ساعت ده مامانم تماس گرفت  داشتم با مامانی صحبت میکردم که دیدم داری میلرزی داشتی شیر میخوردی ولی چند دفعه تکان شدید خوردی مثل کسی که از چیزی ترسیده مامان گفت شاید داره تشنج میگیره سریع با بابایی تماس گرفم گفت بیاد که دخترم خیلی حالش خرابه قطع که کردم بابایی خودم تماس گرفت داشتم با هاش صحبت میکردم که باز شروع کردی به تکان خوردن البته این تکانها خیلی غیر عادی بود خیلی ترسیده بودم بابام گفت سریع همسایمون صدا کنم شاید بتونه کاری کنه تلفنو قطع کردم دیدم مثل بچه هایی که فلج اند داری دست و صورتتو تکون میدی یه دفعه دیدم لبات سیاه شد. صورتت شد مثل یه گنجشک، دیگه اون دختر تپل مپل من نبودی مثل یه گنجشک افتاده بودی رو دستم و دست و پاهاتو تکون میدادی با بابایی تماس گرفتم که سریع خودشو برسونه دور پذیرایی خونه می دوییدم و حضرت ابوالفضل رو صدا میکردم بهش گفتم تموم زندگیمو میدم بچه امو بهم برگردون خلاصه داد میزدمو صاحبخونمو صدا میکردم تا اینکه اکرم خانم خودشو رسوند بالا تو رو بغل کرد از حال رفته بودی در حالو باز گداشت تا هوای آزاد بهت بخوره تا حالت جا بیاد یه کم بهتر شدی بابایی که اومدرسوندیم بیمارستان تو راه فقط گریه میکردم  گفتن باید بستری شه تبت 39/5 بودو گفتن تشنج بوده. اسمشو زیاد شنیده بودم ولی از نزدیک ندیده بودم. خدا کنه هیچ مادری اینو تجربه نکنه واقعاً بیماری خطرناکیه بهت سرم وصل کردن تا ایتکه خدا رو شکر تبت مرتب اومد پایین و تاشب نرمال شد.

محیا در لحظه ورود به بیمارستان

مامانی فدات بشه عزیزم که تو بیمارستان هم دست از شیطنت برنمیداشتی و با نرده تخت بازی میکردی ومدام دَ دَ دَ میگفتی .جدیداً وقتی خوشحالی مدام پشت سرهم این کلمه رو تکرار میکنی

 

اینجاهم دخترم خودشو واسه مامانی لوس کرده و داره الکی گریه میکنه

یادم رفت بگم دو هفته پیش یه روز که شیفت بعدازظهر که بودم صبح داشتم صبحانتو میدادم دیدم یه ترشحاتی از گوشت زده بیرون خیلی ترسیدم بابایی که اومد منو برسونه سرکار خیلی ترسید منو که رسوند تو رو برد کلینیک شبانه روزی دکتر گفته بود گوشت عفونت کرده و از بس عفونت  زیاد بوده پرده گوشو پاره کرده. تا ده روز بهت آنتی بیوتیک دادیم وقتی مطمئن شدیم گوشت خوب شده داروهاتو قطع کردیم . اون روز از بس تبت زیاد بود باز از گوشت عفونت زده بود بیرون. گفتن یه چندروز باید بستری شه تا گوشت خوب بشه. دکتر گفت بعد از دو سه ماه پرده گوش ترمیم میشه.

خلاصه دیروز صبح از بیمارستان مرخص شدیم . خداروشکر حالت خیلی بهتره فقط یه کم سرماخوردی تو بیمارستان .بچه های زیادی تو بیمارستان بودن میگفتن ویروس جدید اومده همه بچه ها رو گرفتار کرده. امیدوارم همه بچه ها یی که اونجا بودن سریع خوب بشن و  این مشکل واسه هیچ  بچه ای پیش نیاد .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

الهام مامان محیا
7 آذر 92 13:56
اییییییییییییییییییی واااااااااااااااااااای به خدا تنم داره میلرزه قربون دوتاتون چی کشیدین...؟؟؟ خدا بگم این ویروسها رو چیکار کنه که با جون بچه ها بازی میکنه محیای منم الان گلوش درد میکنه و سرفه ایشالله که دیگه پیش نیاد راستی مامانی ویتامین و اهن چی به دخترمون میدی؟ لطفا یا وب سلام الهام جون آره هنوز هم که صحبتش میشه گریه مون میگیره حتی بابای من اشک تو چشات جمع میشه خدا اون روز رو واسه هیچ مادر و پدری نیاره ایشاا... محیای جون هم زود گلوش خوب بشهو من به محیا قطره فربولین که از درمانگاه گرفتم میدم ویتامین هم زینکوویت بی میدم خداروشکر راضیم
الهام مامان محیا
7 آذر 92 13:57
اونقدر حول شدم یادم رفت بگم محیا جونم مرواریدت مبارک امیدوارم دندونای محکم و سالمی داشته باشی و روی دندونپزشک ها رو نبینی ممنون خاله جون واقعاً که دعای خوبی کردی
مهدیه ( مادر دختری)
8 آذر 92 13:37
بمیرم الهی اشکمو در اوردی! چقدر وحشتناکه خدا برای هیچ مادری پیش نیاره! الان بهتره؟ نمیتونم تسکینت برم فقط میتونم برای محیا جون دعا کنم! آره خداروشکر خیلی بهتره فقط یه کم سرفه میکنه یه بار تجربه اش هم زیاده امیدورام برای هیچ مادری اتفاق نیفته ممنونم مهدیه جان خدا سایه ات رو از سرگل دخترمون کم نکنه
الهام مامان محیا
9 آذر 92 23:56
سلام خوب هستین دخترمون خوبه ایشالله؟ عزیزم وقتی میخوای جواب کامنت ها رو بنویسی آخر شکلک ها نوشته برای پاسخ اینجا کلیک کنید! اول اون رو بزن بعد پاسخ رو تایپ کن عزیز...
مامان محیا
پاسخ
سلام ای جون شکرخدا بهتریم ولی یه کم محیاجون بهونه گیر شده ممنون از راهنماییت خاله عزیز
مامان محیا
10 آذر 92 13:35
وای خدایا بازم این ویروس لعنتی اومد به جون این طفلان معصومچ دخمل نازی دارید اسم دخملی منم محیااست اگه دوست داشتید تبادل لینک کنیم
مامان محیا
پاسخ
سلام خوش اومدین به وبلاگ ما باکمال افتخار لینک شدید
مامان محیا
11 آذر 92 15:11
مامان محیا
11 آذر 92 15:11
یه پست رمز دار دارم رمز رو تو خصوصی واستون میزارم
مامان محیا
پاسخ
ممنون فرزانه جون میام پیشت
mh
12 آذر 92 13:48
سلام محيا جون 10 ماهگيت مبارك باشه چند تا گل براي دخملي گل
مامان محیا
پاسخ
سلام خاله ممنون که به ما سرزدی اینم هزارتا بوس واسه خاله محترم
میم مثه محیا
14 آذر 92 21:42
وااااااااااااااااااااااای مرضیه مو ب تنم سیخ شد خدایِ من! خدارو شکر بخیر گذشت
مامان محیا
پاسخ
آره فاطمه جان خداروشکر امیدوارم برای هیچ کس اتفاق نیفته
میم مثه محیا
14 آذر 92 21:43
مرواریدای خوشگلت مبارک باشه عسل خاله ایشالله همیشه تنت سلامت باشه و قدر زحمتای مامانیو بدونی
مامان محیا
پاسخ
سلام خاله ممنون ایشاا... سایه شما هم همیشه بالا سر محیاجون باشه لطف کردی به ما سر زدی
میم مثه محیا
14 آذر 92 21:43
عزیزم متاسفانه محیام اصلا هیچ شیری بجز شیر خودمو نمیخوره،ن توی شیشه ن لیوان!!اغلب اوقات سوپ،گاهی فرنی با آرد برنج و گاهی هم نشاسته. الانم ک کم کم داره عضو سفره میشه و از غذای سفره بهش میدم
مامان محیا
پاسخ
چه بد که محیاجون شیشه نمیگیره خداروشکر محیای من شیشه رو خوب میگیره آخه منم همینا رو به محیا میدم ولی ترسم اینه که یه روز وا بزنه و واسش تکراری بشه بی صبرانه متظرم تا بهش غذای سفره بدم
فریبا و عمه فرزانه
14 آذر 92 23:37
سلام محیا جون 10 ماهگیت مبارک باشه انشاالله 120ساله شی عزیزم
مامان محیا
پاسخ
بَه بَه چه عجب عمه جون و فریباخانماز اینورا چقدر دیر به و بلاگمون سر زدید عوضش حسابی غافلگیرمون کردین خوش اومدین به وبلاگ ما اما رو تنها نذارین باز هم بهمون سر بزنید اینم کلی بوس واسه عمه ی یکی یه دونه خودم و دختر دایی عزیزمون فریبا جون
میم مثه محیا
19 آذر 92 15:59
س مرضیه جون خوبی عزیزم؟محیای گلم خوبه؟خدارو شکر کسالتش کامل برطرف شد؟
مامان محیا
پاسخ
سلام عزیزم خداروشکر خوبیم محیاهم خوبه خاله فقط یه کم ابریزش بینی داره هرچی دارو میدم خوب نمیشه خسته شدم دیگه .... ممنون م فاطمه جون که ما سر زدی میاییم پیشتون