اندراحوالات دهمین ماهگرد عسلم
شیرینی زندگیم
ده ماهگیت مبارک
الان که دارم این مطلبو می نویسم تو در خواب نازی عزیزم.
گنجشکک مامان میدونم این چند روز خیلی بهت سخت گذشت. ولی عوضش هم مامانی حسابی آبدیده شد هم دخترم خودش رو برای روزهای سخت زندگی آماده کرد.
جمعه شب یکم آذر وقتی از خونه مامانی من برگشتیم حالت زیاد خوب نبود. اونجا هم خیلی بیقراری میکردی خونه که اومدیم خوابیدی ولی مدام از خواب بیدار میشدی و گریه میکردی. به پیشنهاد بابایی بهت شربت هیدروکسی زین دادیم اخه فکر میکردم برا دندوناته. آروم شدی و خوابیدی
حدوداً بیست روز پیش بود که اولین مروارید سفیدت جوونه زد چند روز بعدش هم دومی شروع کرد به جوونه زدن. اینقدر این ماه بهت سخت گذشت که اصلاً وقت نکردم بیام وبلاگتو اپ کنم و این خبر خوشو به همه بدم.
خلاصه اون شب میخواستم بیام وبلاگت و دهمین ماهگردتو تبریک بگم ولی نی نی وبلاگ باز نکرد . گرفتم خولبیدم ولی باز از بیقراری هات نتونستم خواب برم. نزدیک اذان صبح پاشدم دیدم داری از تب می سوزی بابایی رو صدا کردم لباساتو کم کردم پوشکتو عوض کردم شیافت کرم استامینوفن بهت دادم خلاصه هرکاری تونستم کردم ولی هیج جوری تبت پایین نیومد . دلم نیومد برم سرکار. بابایی که رفت سرکار فقط گفت اگه حالت بدتر شد باهاش تماس بگیرم. خلاصه خوابیدی ولی همچنان تب داشتی ساعت حول و هوش 9 بود با خاله تماس گرفتم و گفتم حال خوبی نداری گفت پاشویت کنم از خواب بیدارت کردم دست و روتو شستم پاهاتو شستم ولی انگار نه انگار این تبه نمیخواست قطع بشه خلاصه حول و هوش ساعت ده مامانم تماس گرفت داشتم با مامانی صحبت میکردم که دیدم داری میلرزی داشتی شیر میخوردی ولی چند دفعه تکان شدید خوردی مثل کسی که از چیزی ترسیده مامان گفت شاید داره تشنج میگیره سریع با بابایی تماس گرفم گفت بیاد که دخترم خیلی حالش خرابه قطع که کردم بابایی خودم تماس گرفت داشتم با هاش صحبت میکردم که باز شروع کردی به تکان خوردن البته این تکانها خیلی غیر عادی بود خیلی ترسیده بودم بابام گفت سریع همسایمون صدا کنم شاید بتونه کاری کنه تلفنو قطع کردم دیدم مثل بچه هایی که فلج اند داری دست و صورتتو تکون میدی یه دفعه دیدم لبات سیاه شد. صورتت شد مثل یه گنجشک، دیگه اون دختر تپل مپل من نبودی مثل یه گنجشک افتاده بودی رو دستم و دست و پاهاتو تکون میدادی با بابایی تماس گرفتم که سریع خودشو برسونه دور پذیرایی خونه می دوییدم و حضرت ابوالفضل رو صدا میکردم بهش گفتم تموم زندگیمو میدم بچه امو بهم برگردون خلاصه داد میزدمو صاحبخونمو صدا میکردم تا اینکه اکرم خانم خودشو رسوند بالا تو رو بغل کرد از حال رفته بودی در حالو باز گداشت تا هوای آزاد بهت بخوره تا حالت جا بیاد یه کم بهتر شدی بابایی که اومدرسوندیم بیمارستان تو راه فقط گریه میکردم گفتن باید بستری شه تبت 39/5 بودو گفتن تشنج بوده. اسمشو زیاد شنیده بودم ولی از نزدیک ندیده بودم. خدا کنه هیچ مادری اینو تجربه نکنه واقعاً بیماری خطرناکیه بهت سرم وصل کردن تا ایتکه خدا رو شکر تبت مرتب اومد پایین و تاشب نرمال شد.
محیا در لحظه ورود به بیمارستان
مامانی فدات بشه عزیزم که تو بیمارستان هم دست از شیطنت برنمیداشتی و با نرده تخت بازی میکردی ومدام دَ دَ دَ میگفتی .جدیداً وقتی خوشحالی مدام پشت سرهم این کلمه رو تکرار میکنی
اینجاهم دخترم خودشو واسه مامانی لوس کرده و داره الکی گریه میکنه
یادم رفت بگم دو هفته پیش یه روز که شیفت بعدازظهر که بودم صبح داشتم صبحانتو میدادم دیدم یه ترشحاتی از گوشت زده بیرون خیلی ترسیدم بابایی که اومد منو برسونه سرکار خیلی ترسید منو که رسوند تو رو برد کلینیک شبانه روزی دکتر گفته بود گوشت عفونت کرده و از بس عفونت زیاد بوده پرده گوشو پاره کرده. تا ده روز بهت آنتی بیوتیک دادیم وقتی مطمئن شدیم گوشت خوب شده داروهاتو قطع کردیم . اون روز از بس تبت زیاد بود باز از گوشت عفونت زده بود بیرون. گفتن یه چندروز باید بستری شه تا گوشت خوب بشه. دکتر گفت بعد از دو سه ماه پرده گوش ترمیم میشه.
خلاصه دیروز صبح از بیمارستان مرخص شدیم . خداروشکر حالت خیلی بهتره فقط یه کم سرماخوردی تو بیمارستان .بچه های زیادی تو بیمارستان بودن میگفتن ویروس جدید اومده همه بچه ها رو گرفتار کرده. امیدوارم همه بچه ها یی که اونجا بودن سریع خوب بشن و این مشکل واسه هیچ بچه ای پیش نیاد .