محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

محیا فرشته دوست داشتنی ما

عسلم نیم ساله شد

سلام عسل مامان درست 6ماه  از تولدت گذشت و چه زود 6 ماهه شدی نازنینم راستش نمیدونم چه حکمتیه که ماهگردهای تولدت به روزهای خاص میفته آخه امروز 15 ماه مبارک رمضان و میلاد امام حسن مجتبی(ع) است.امیدوارم تو این ماه عزیز هرکسی که حاجتی داره براورده بشه مخصوصاً خاله شبنم عزیز که این روزا خیلی محتاج دعاست و ایشاا... به زودی زود خبر مادر شدنشو بهمون بده. راستش بابایی این روزا که روزه میگیره خیلی حال نداره واسه دخترش کادو بخره منم زیاد اصرار نمیکنم. اما برای شش ماهگیت یه سورپرایز دارم. اینم عکس دخترم که عمو علی زحمتشو کشیده و قراره عکسهای دیگه هم طراحی کنه وااااااااااااااای چقدر ناز شدی مامانی، قربونت برم دختر 6ماهه مامان از همی...
6 مرداد 1392

محیا و پیتزا

جمعه هفته پیش یعنی 14تیر تصمیم گرفتیم شامو بیرون صرف کنیم. بعد از  6 ماه این اولین جمع سه نفرمون بود که برای شام بیرون می رفتیم. قبل از اینکه پیتزا رو بیارن تو کلی ذوق کرده بودی فکرکنم از محیط و نور پیتزافروشی خوشت اومده بود. منم با موبایلم چندتا عکس گرفتم که اونا رو تو ادامه مطلب گذاشتم. راستی دو روز قبلش هم عروسی پسر دایی بابات آقا جواد دعوت بودیم. خیلی خوش گذشت متاسفانه نتوستم ازت عکس بگیرم آخه اون روز سرم خیلی شلوغ بودو ما واسه ناهار مامانی و بابابزرگ (مامان و بابای حسینم) و عمه فرزانه و آقامهدی و خانمش رو دعوت کردیم .البته مهمونی مون خیلی ساده بود و ناهار رو جگر خوردیم ولی خیلی خوش گذشت.   مابقی عکسها در ادامه مطلب: ...
22 تير 1392

شروع غذای کمکی

سلام فرشته مامان همانطور که قبلاً گفتم غذای کمکیت رو از هفته پیش شروع کردم آره دخترم ده روزه که یه پیاله  با یه قاشق صورتی هم به ظرفهای ناهار مون اضافه شده و من با چه اشتیاقی اول ظرف غذای دلبندمو میشورم. اول از حریره بادام شروع کردم هفته اول یه وعده بهت دادم و الان چهار روزه که ظهر و شب بهت میدم و تو با چه شوقی اونو میخوری                                                     &n...
22 تير 1392

اولین روز شش ماهگی

سلام دختر نازم الان ساعت 2 نصف شبه و تو بابایی هم خوابید. میخواستم  برای ورود به شش ماهگی ات یه پست داشته باشی اخه آغاز شش ماهگی دخترم همزمان با نیمه شعبان بود یعنی 3 تیر. از طرف دیگه احساس میکنم روز به روز بزرگتر میشی و از ماه بعد که من باید برم سرکار وقت نداشته باشم به وبلاگت بیام و خاطراتتو بنویسم. شب نیمه شعبان همگی(خانواده همسرم) به پارک کوهستان رفتیم خیلی خوش گذشت. توی راه که همش شربت و شیرینی می دادند و دخترم اجازه نمیداد من و باباییش شربت بخوریم و میخواست لیوان رو از دست ما بگیره توی راه هم خیلی ترافیک بود . از پارک نتونستیم عکس بگیریم آخه نور پارک زیاد خوب نبود . روز بعد ، صبح که از خواب بیدار شدی خیلی سرحال بودی و من چندتا...
6 تير 1392

عکس های مربوط به 5 ماهگی

سلام فرشته کوچولوی مامان الان که دارم این پست رو می نویسم تو در خواب نازی.این روزا خیلی شیطون و بلا شدی، تو ماه پنج اتفاقات خوبی افتاد. یکیش بازگشت دایی محمود و زندایی خودم و دختر گلشون فاطمه از سفر مکه بود. دومیش تولد دایی امیرمحمد(داداش خودم) وعمه فرزانه بود که خیلی خوش گذشت. تولد بابایی نازنین هم (البته تولد ماه قمری) تو این ماه بود. یعنی سوم شعبان، همزمان با میلاد امام حسین(ع). خلاصه با کلی عکس های قشنگ اومدم. تو این ماه من و بابایی تصمیم گرفتیم که یه سونو از شکم دخترمون بگیریم که خیالمون از هر بابت راحت بشه. یه کم استرس داشتیم که نکنه تو اجازه ندی دکتر این کارو انجام بده اما خداروشکر زیر سونو بقدری آروم بودی که دکتر هم تعجب ...
6 تير 1392

اولین مسافرت محیا

سلام دخترم نازم یکسالی بود که من و بابایی به خاطر شرایط بارداری نتونستیم به مسافرت بریم این بود که تو ماه اردیبهشت وقتی که تو 3  ماه و 8 روزت بود به اصفهان رفتیم. آخه فقط 300 کیلومتر با یزد خودمون فاصلشه ثانیاً از نظر جا هم مشکلی نداشتیم و یک خونه دربست از طرف کار بابایی در اختیار ما بود. در مجموع در این سفر دختر خوبی بودی و زیاد اذیت نکردی، به جز یکی دو مورد که مارو مجبور کردی وسط خرید تو چهار باغ اصفهان به خونه برگردیم. عکس های سفر به اصفهان در ادامه مطلب اولین جایی که رفتیم باغ گلها بود. جای بسیار قشنگی بود. عکسای زیادی اونجا گرفتیم.   دخترم در میدان امام اصفهان   عاشق این عکست ام مامان، میدونستی&nb...
25 خرداد 1392

آن چه در این چهار ماه گذشت

عاقبت رسیدی مسافر کوچک ما، رسیدنت بخیر  قدمت خوش نازنینم  با وزن 3200 گرم و قد 51 سانتیمتر  شرایط جسمانی همه عالی بود و با خیال راحت از بیمارستان مرخص شدیم . فکر می کردم سختی های مادر شدن تموم شده و بقیه راه نسبتاً ساده است غافل از این که... . نمی دونم از کجا شروع کنم  بین خودمون بمونه این چهار ماه خیلی سخت گذشت که اگه حمایت های حسین عزیز و خانوادم نبود نمی دونم چکار باید می کردم. آخه کولیک داشتی. کولیک یه اصطلاح کلی است برای گریه های غیرقابل کنترل در کودکی است که از سایر جهات سالم است. این گریه ممکن تا سه ساعت طول بکشه چیزی که اصلاً انتظارشو نداشتیم. از همه بدتر اینکه ما اصلاً هیچی از کولیک نمی دونستیم . بعد از دو ...
25 خرداد 1392

سلام زندگی

دختر نازنینم: میخواهم از روز میلادت بگویم، روزی که هیچ وقت از خاطر من و بابای نازنینت نمی رود. همه سونوگرافی ها حکایت از این داشت که دخترم روز اول یا دوم بهمن بدنیا می آید. ولی سونو اخری که سه بعدی بود ، حاکی از این بود که تا5 بهمن باید صبر کنیم . دوشنبه دوم بهمن 91 بود ...   اون روز صبح مثل همیشه از خواب بلند شدم صبحانه بابایی رو آماده کردم وقتی بابایی راهی سرکار شد دوباره خوابیدم صبحانه رو نخوردم آخه این سونو آخری حسابی منو ترسونده بود که نوزاد شما نسبتا درشته و برای اینکه زایمان راحتتری داشته باشیم نباید بزرگتر بشه شب قبلش هم خونه مامانی ها کله پاچه خورده بودم. ساعت حول و هوش 1:30 بود تلویزیون داشت تکرار برنامه هفت ترانه ر...
21 خرداد 1392