محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

محیا فرشته دوست داشتنی ما

محرم و محیا

         جانم فدای طفلان عطشانت حسین                    کرببلا ماتم و بلا، برای ما                                هدیه تو این بود چرا؟؟؟ بگو چرا؟                  تو به مهمان نورسیده                                  ...
24 آبان 1392

محیای ریزه میزه غصه رو دور میریزه

سلام قبل از هرچیز از همه دوستان عذرخواهی میکنم. این قدر این ماه سرم شلوغ بود که واقعاً نتونستم بیام پست جدید بذارم. از طرف دیگه اینترنت خونمون هم تعرفه اش خیلی بالا بود . اعتبارش که تموم شد همسری یه تعرفه جدید گرفت و چند روزی طول کشید تا راه بیفته کلی اتفاق تو این ماه افتاد. مجبورم تو چند پست مطالب رو بذارم. از همه دوستان از جمله الهام خانم و فاطمه خانم مامانای دو محیای گلمون و مامان حلما و مهدیه جون تشکر میکنم که تو این مدت ما رو فراموش نکردند و به ما سر زدند. تا دیر نشده بریم سر اصل مطلب خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم برای برگشت به سر کار، تصمیم نهایی رو گرفتم . بعد از اینکه محل کارم با مرخصی بدون حقوق موافقت نکردند، تصمیم گر...
22 آبان 1392

دنیای این روزهای من..

  یه خبر خوش یکشنبه 7مهر به فاصله دو دقیقه برادرزاده های من بدنیا اومدند. خوشبختانه دوقلوها هردو سالمند قبلاً هم، دوبار عمه شده بودم ، مهسا و ثنا دخترای دایی بزرگی محیاجون هستن اسم برادرزاده های جدیدم هنوز قطعی نشده ولی به احتمال زیاد میثم و مسعود بذارن. بزرگ کردن دوقلو واقعاً کار سختیه و خدا به داداشم و خانمش صبر بده این عکس دوقلوها ، درست سه ساعت بعد از تولد   این روزها حال مامانی زیاد خوش نیست با اینکه اتفاقات خوبی تو این چند روز افتاد ولی ته دلم یه غم بزرگه که یه لحظه هم نمیتونم بهش به فکر نکنم قرار بود پست جدید رو با خبرهای خوش شروع کنم ولی امروز شرایظ به گونه ای پیش رفت که مجبورم ...  بالاخره مرخصی ...
12 مهر 1392

شیرین ترین دختر دنیا

سلام شیرین ترین دختر دنیا با کلی خبر اومدم نمیدونم از کجا شروع کنم اول از شیطونی هات میگم که حسابی کلافه ام کردی آخه چند روزیه که علاوه بر سینه خیز رفتن ،چهار دست و پا هم میری البته زود خسته میشی و وسط راه نفست بند میاد قربون اون نفسات برم مامان که بعضی موقع ها تو روروئک هم نفس کم میاری و خسته میشی   محیا در جستجوی مامان به راحتی میتونی بشینی و با اسباب بازیهات بازی کنی. دست زدنات که نگو همه عاشقشند این مکعب های  رنگی رو بابایی به مناسبت روز دختر واست گرفته خیلی دوستشون داری و کلی باهاشون بازی میکنی این مکعب ها ویژگی های زیر را دارن: تقویت عضلات کوچک دست پرورش قوه خ...
28 شهريور 1392

دختر نازنینم روزت مبارک

   میلاد حضرت معصومه سلام الله علیها و روز گلهای لطیف و ناز خداوندی مبارک...     خداوند لبخند زد و دختر آفریده شد   لبخند زیبای خدا روزت مبارک    فرشته زندگیم، محیاجان، امیدوارم به تمام خواسته های زندگیت برسی   ...
17 شهريور 1392

من یار مهربانم

سلام عزیز دلم   شنبه دو شهریور ساعت 9 صبح برای اولین بار دو تایی برای چکاب 7 ماهگی رفتیم. خداروشکر به وزن ایده آل رسیدی و کمبود وزنت جبران شد وزن:7/700            قد: 70 باورم نمی شد؛ فکر میکردم اون خانمه داره اشتباه میگه ولی خداروشکر ازماه قبل تا حالا یک کیلو اضافه کرده بودی. آخه من و بابایی این ماه تمام سعیمون رو کردیم تا این کمبود وزن جبران بشه غذاهات هم متنوع تر شدن؛ از سوپ ماش تا حلیم گوشت و زرده تخم مرغ هم به غذاهات اضافه شدن.  تازه دخترم یاد گرفته دست میزنه وقتی خوشحالی شروع میکنی به دست زدن ولی متأسفانه نتونستم از دست زدنت عکس بگیرم   مامانی...
5 شهريور 1392

در آستانه 7 ماهگی

سلام عسل مامان اولاً ببخش که دیر دیر میام وبلاگت  آخه قبض تلفن خونه خیلی زیاد اومده و من شرمنده بابایی شدم. تصمیم گرفتم هفته ای یه بار بیشتر نیام. ثانیاً هفت ماهگیت مبارک دخترم     دیگه واسه ی خودت خانم شدی کلی با اسباب بازیهات و و سایل دور وبرت بازی میکنی و من با خیال راحت ناهار می پزم. البته مرتب بهت سر میزنم تا چیز خطرناک دور و برت نباشه   مامان و اقاجون(مامان و بابای حسینم) و عمه فرزانه با عمومهدی و خانمش رفتن مشهد عمه فرزانه قول داده واست سوغاتی بیاره امیدوارم سفر بهشون خوش بگذره و به سلامتی برگردن با اینکه دو روز بیشتر نیست رفتم کلی دلمون واسشون تنگ شده.   این ر...
31 مرداد 1392

محیا در آتلیه مامان

سلام فرشته مامان بالاخره ماه رمضان هم تموم شد و عید فطر از راه رسید . عید امسال خیلی خوش گذشت. شبش خونه مامانم اینا بودیم .از بس ذوق کرده بودی خواب نمی رفتی و دوست داشتی با خاله و دایی ها بازی کنی بالاخره ساعت 3 بود که خوابیدی. الان که دارم این مطلبو می نویسم مثل همیشه تو و بابایی خوابید. با هزار مکافات خواب رفتی اخه رفته بودیم خونه عمو و دختر عموی من که از کربلا اومده بودن اونجا خیلی سرحال بودی ولی تو ماشین خوابیدی خونه که رسیدیم از خواب بیدار شدی شروع کردی به بازی کردن من و بابایی سعی کردیم چندتا عکس ازت بگیریم.           اما بگم از این روزهای تو : اینقدر بازیگوش شدی که مجبوریم دور ت...
23 مرداد 1392

و خدایی که در این نزدیکیست...

فرشته مامان روز به روز داره بزرگتر میشه این روزها چه شیطنت هایی میکنه... یاد گرفته بابا میگه البته معنیشو نمیدونه فقط وقتی عصبانی میشه پشت سرهم و بدون مکث همش میگه بابابابابا هنوز نمی تونی سینه خیز بری ولی با چرخش هایی که انجام میدی کلی مسافت طی میکنی عاشق موبایل و ریموت تلویزیون و سیم لب تاپی و این وسایلو به اسباب بازیهات ترجیح میدی  بالیدنت را با عشق به تماشا نشسته ایم نازنینم و اما.. در این200 روز چه روزهای شادی رو باهم داشتیم اتفاقات تلخ و شیرینی رو در کنارت تجربه کردم ولی از همه بدتر دیروز صبح(سه شنبه 15 مرداد) تلخ ترین اتفاق رو با هم تجربه کردیم البته مقصر اصلی کسی جز خود من نیست.. این روزها که ماه رمضانه ما یکسر...
17 مرداد 1392

بالاخره واکسن شش ماهگی

سلام به محیاو همه دوستان گلم که لطف میکنن و به ما سر می زنن این روزا محیا خیلی بلا شده از وقتی واکسن شش ماهگیشو زده هر شب احیا می گیره و  شبهاخواب نمیره. به خاطر همین وقت نکردم پست مربوط به واکسن شش ماهگیشو زودتر بزنم. شنبه 5مرداد مثل همیشه بابا یی از سرکار اومد و باهم به مرکز بهداشت رفتیم. قدو وزنت هم خوب بود: وزن: 6کیلو و 700       قد:  68 خانمی که اونجا بود گفت دخترت از قد بلندهاست آخه قدت از نمودار بالا زده. درسته که وزنت نیم کیلو از نمودار کم داره ولی نسبت به دو ماه گذشته پیشرفتت عالی بوده فکر کنم به خاطر غذای کمکی بوده. یه بروشور هم بهم دادن که طرز تهیه 14 نوع غذای کمکی رو یاد ...
9 مرداد 1392